روی لبهی دلتنگی مینشینم و به تنهایی ها زل میزنم. خودم را در دوردست میبینم انگار زندگی دریاست و من ساحلی خاموش و آراممنه جاده مرا میشناسد ، و نه دریا و نه شن.و نه سلامی نورس به دیدارم می آید ، نه عاشقی قلبی روی دلم میکشد نه کودکی با شنهایم بازی میکند و نه موجی به آغوشم میکشد. تنهای تنهایم.دریا در کنارم است و مدام در گوشم میخواند که تا... من هستم تو... ادامه ... تنها نیستی، و من سکوت میکنم. نمیتوانم به او بگویم که تنهایم .من تنهای تنهایم.من اکنون شبیه چتری خیس از بارانم که در گوشهای واژگون انداخته شده، من اکنون شبیه نیکمتی خالی هستم ، من اکنون شبیه هق هق دلتنگی ام .من اکنون تنهایم. از غمهای تازهام به غمهای کهنهام میروم، از شعر تازه به شعر کهن.سرم گیج میرود، شب از نیمه گذشته است، دیروقت است، چراغ را خاموش میکنم ، دراز میکشم ، سرم را روی بالش غم میگذارم و پتوی دلتنگی را روی سرم میکشم و به خواب میروم.بلکه کمی فراموشی به فریادم برسد
No comments:
Post a Comment