Wednesday, December 8, 2010

کوکو....کوکو.............کوکو



یه شب قرار بود با دوستام بریم بیرون. به شوهرم گفتم من ساعت 12 خونه هستم. قول میدم

اون شب نفهمیدم چه جوری وقت گذشت مشروب هم خورده بودم ساعت 3 بود که رسیدم خونه

همچین که درو باز کردم ساعت دیواری شروع کرد: کوکو...کوکو....کوکو

یهو یادم افتاد شوهرم ممکنه بیدار شده باشه واسه همین منم 9 دفعه دیگه گفتم: کوکو کوکو....کوکو.............کوکو

خیلی به خودم افتخار کردم که این راه حل رو پیدا کرده بودم در این حالت مستی.. 3 تا ساعت 9 تام من میشه ساعت 12

صبح روز بعد شوهرم پرسید چه ساعتی اومدی دیشب؟

گفتم 12 اومدم. اونم اصلا به نظر عصبانی نیومد.

بعدش گفت: ما یه ساعت نو لازم داریم

پرسیدم: چرا؟

گفت: آخه دیشب ساعت 3 دفعه گفت کوکو...کوکو..کوکو...بعد گفت:اه 4تا کوکوی دیگه کرد. بعدش گلوشو صاف کرد 3تا کوکوی دیگه. بعد خندید 2 تا کوکوی دیگه.آخرشم پاش گرفت به میز خورد زمین و گوزید

2 comments:

  1. emkan nadareh yek khanom hamchin kharabkari bekone, chon ostadan ke chejori sare shoharashono kolah bezaran.in hekayat khaste khanomha ro mazlom neshon bedeh..........

    ReplyDelete
  2. Dar inkeh khanooma khaeli smart hastan shaaki nist

    Kamelan moafegham :D

    ReplyDelete