Thursday, March 17, 2011

آسانسور



 
داستان پدری روستایی، و پسرش
 
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک
 مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار
 براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم
جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر
 میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش
 آسانسور ندیده میگوید پسرم، من
تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم

در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را
 میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار
 نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را
روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم
جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد
 اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر
 ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای
 آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج
 تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا
میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور
 معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک
، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت
 زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا
و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد

1 comment:

  1. Manam bayad beram to on otaghake noghree shayad ye chizim beshe :D

    ReplyDelete