داستان پدری روستایی، و پسرش
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک
مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار
براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم
جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر
میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش
آسانسور ندیده میگوید پسرم، من
تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را
میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار
نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را
روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم
جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد
اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر
، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای
آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج
تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا
میکردند که ناگهان ، دیدند شمارهها بطور
معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک
، در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت
زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا
و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد
Manam bayad beram to on otaghake noghree shayad ye chizim beshe :D
ReplyDelete