Tuesday, March 15, 2011

پیله ی نا امیدی




قلب دختر از عشق بود
پاهایش از استواری و دست هایش از دعا
اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود
پس کیسه ی شرارتش را گشود و
 محکم ترین ریسمانش را به در کشید

ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب
و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد
 و دختر ، کرم کوچک ناتوانی


خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند
اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد
دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت
نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود

شیطان می خندید ودور کلاف نا امیدی می چرخید
شیطان بود که می گفت: نه باز نمی شود،
 هیچ وقت باز نمی شود

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند
پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد
که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند

خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را
دختر نخستین گره را باز کرد
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود
 و نه پیله ای و نه کلافی

هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد
شیطان مدت ها بود که گریخته بود

No comments:

Post a Comment