Tuesday, March 15, 2011

بهار، فصل زندگی





میخوانمت از پشت حصارهای سرد و یخی

در انتهایی ترین فصل آفرینش

تا کی در سکوت می مانی ای رویای مهربانتر از باران ؟

من در میهمانی سبز واژه ها

تو را شنیدم و زیر باران صدایت کردم

و تو با نگاهی ژرف

با لهجه شیرین یاسمن ها

نجوای دلم را پاسخ گفتی

ای نوبهار من

بر پیکره یخ زده من بتاب

و روح مرده ام را عطر آگین کن

شکوفه هایت بوی سرسبزی باغ میدهند

و بلبلانت آوای سرمستی سر داده اند

باران را صدا کن تا بر طراوتت شکوهی دیگر بیفزاید

ای زیباترین فصل خدا 

سرودن آغاز کن و مرا تا انبوه ابرهای بهاری

به همراه مرغان مهاجر به پرواز در آور

غنچه های نو شکفته ات رنگ زندگی دارند

و چشمه های جوشانت عطر دل انگیز حیات

ولی

ولی هنوز شاپرک ها بغض خسته شان را میخورند

و یاس ها، پای کبودی چشمشان را پنهان میکنند

و هنوز فصل زمین کامل نشده

و هنوز منتظر است و در انتظار فصل دیگری است

مرا تا ظهور بهاری اش همراه باش

و برای لحظه لحظه بودنش دعا کن

که بدون او بهاری نشاید

No comments:

Post a Comment