میخوانمت از پشت حصارهای سرد و یخی
در انتهایی ترین فصل آفرینش
تا کی در سکوت می مانی ای رویای مهربانتر از باران ؟
من در میهمانی سبز واژه ها
تو را شنیدم و زیر باران صدایت کردم
و تو با نگاهی ژرف
با لهجه شیرین یاسمن ها
نجوای دلم را پاسخ گفتی
ای نوبهار من
بر پیکره یخ زده من بتاب
و روح مرده ام را عطر آگین کن
شکوفه هایت بوی سرسبزی باغ میدهند
و بلبلانت آوای سرمستی سر داده اند
باران را صدا کن تا بر طراوتت شکوهی دیگر بیفزاید
ای زیباترین فصل خدا
سرودن آغاز کن و مرا تا انبوه ابرهای بهاری
به همراه مرغان مهاجر به پرواز در آور
غنچه های نو شکفته ات رنگ زندگی دارند
و چشمه های جوشانت عطر دل انگیز حیات
ولی
ولی هنوز شاپرک ها بغض خسته شان را میخورند
و یاس ها، پای کبودی چشمشان را پنهان میکنند
و هنوز فصل زمین کامل نشده
و هنوز منتظر است و در انتظار فصل دیگری است
مرا تا ظهور بهاری اش همراه باش
و برای لحظه لحظه بودنش دعا کن
که بدون او بهاری نشاید
No comments:
Post a Comment