Saturday, October 2, 2010

سرانجام قصه چت...شاعرانه




شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم
تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد
ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش
کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش

بگفت چشمان من خیلی فریباست
ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هرشب به او چت می نمودم
به او من کم کم عادت می نمودم

در او دیدم تمام آرزوهام
که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم
ز فکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده
که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست
زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت
هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار
گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود
زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت
تو گویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا
بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا
کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا

مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست
دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر
نیابم با چت از بهر خود همسر

بگفتم سرگذشتم را به “شاعر”
به شعر آورد او هم آنچه بشنید

که تا گیرید از آن درسی به عبرت
سرانجامی نـدارد قصّه ی چت

No comments:

Post a Comment