Friday, April 1, 2011

یکی بود یکی نبود


عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن
یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست
 . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود 
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن
 . با هم ساختن . برای بودن یکی
 ، باید دیگری نباشد

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این
 گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود
 . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن
، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار
 که بودنمان وابسته نبودن دیگریست
. هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد
 جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد
 ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم
 . هنر نبودن دیگری



یکی بود یکی نبود .یکی بود یکی نبود
.یکی بود یکی نبود

همیشه از بچگی از همون اولا تو گوشم اول
قصه هاشون میگفتن یکی بود یکی نبود

اون موقع نمیفهمیدم یعنی چی؟فکر میکردم

این یه رسمه یه عادته که اول داستانا میگن

یه کم که بزرگ شدم یه کم بهش فکر کردم گفتم اهان

خب قصه هست داستانه واقعیت نداره

این جمله جزعی از داستان هست که یکی بود و یکی نبود

اما حالا بزرگ شدم خیلی بزرگ شدم افسوس که این

طور که من فکر میکردم نبود داستان نبود
 عادت نبود این واقعیتی بود

که از قدیم ها بر جا بوده یکی بود و یکی نبود

میدونین خیلی جالبه

وقتی تو هستی اون نباشه وقتی اون هست تو نباشی

چراباید این جور باشه؟چرا دنیا نباید

اون قدر واسه این 2 نفر بزرگ
باشه که هردوشون باشن

دنیا که خیلی بزرگه شاید همین بزرگیش باعث شده

که 2 نفر با هم نمیتونن باشن وگرنه
هر دوشون موجودیت دارن

من هست مو او نیست و گاهی اوقات او

هست و من نیستم و همه اینا میگه من تنهام



No comments:

Post a Comment