من خودم هستم بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم
. دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه، تا سراغِ همسايه
… صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ … تا مرگ،
خسته از دق البابِ نوبتم آهسته زير لب
… چيزی، حرفی، سخنی بگويد مثلا
وقت بسيار است
و دوباره باز خواهم گشت
هِه! مرا نمیشناسد
مرگ يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند
! حالا برو ای مرگ، برادر
ای بيم سادهی آشنا تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد
No comments:
Post a Comment